37 هفته و 4 روووووز!!!
روزا داره کم کم میگذره و من دیگه بی تاب تر میشم... کلا روزای آخری روزای واقعا شیرین و سختیه.اصلا نمیدونم دلم چی میخواد؟!خیلی دوست دارم زودتر ببینمت و باهات حرف بزنم و بغلت کنم و بوست کنم از اون طرف هم دلم تنگ میشه واسه تکون خوردنای یهوییت،واسه نگرانی هایی که به خاطر تکون نخوردنات دارم. وقتی به چشمای بابایی نگاه میکنم باورم نمیشه که اون داره پدر میشه و من مادر!باورم نمیشه که این نعمت مادری رو به خاطر وجود تو دارم. من وبابایی هنوز سن و سالی نداریم آخه!22 و 24!خوش به حالت که یه مامان جوون و یه بابای جوون داری! از دیشب دوباره درد پهلو اومده بود سراغم،شب که بابا جون یه کم ماساژ داد و خوابیدم ولی صبح باز درد عجیبی وجودم رو گرفته بود.از خواب پاشد...
نویسنده :
miss.azar
16:37