زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

37 هفته و 4 روووووز!!!

روزا داره کم کم میگذره و من دیگه بی تاب تر میشم... کلا روزای آخری روزای واقعا شیرین و سختیه.اصلا نمیدونم دلم چی میخواد؟!خیلی دوست دارم زودتر ببینمت و باهات حرف بزنم و بغلت کنم و بوست کنم از اون طرف هم دلم تنگ میشه واسه تکون خوردنای یهوییت،واسه نگرانی هایی که به خاطر تکون نخوردنات دارم. وقتی به چشمای بابایی نگاه میکنم باورم نمیشه که اون داره پدر میشه و من مادر!باورم نمیشه که این نعمت مادری رو به خاطر وجود تو دارم. من وبابایی هنوز سن و سالی نداریم آخه!22 و 24!خوش به حالت که یه مامان جوون و یه بابای جوون داری! از دیشب دوباره درد پهلو اومده بود سراغم،شب که بابا جون یه کم ماساژ داد و خوابیدم ولی صبح باز درد عجیبی وجودم رو گرفته بود.از خواب پاشد...
24 تير 1394

مامان خسته ولی خوشحال:))

کم کم روزای سختی رو دارم میگذرونم... پنجشنبه وقتی تماس گرفتم و دیدم دکتر هست خوشحال شدم و وقتی که بابایی اومد راه افتادیم به سمت مطب دکتر.میدونستم لحظه به لحظه ای که زودتر برسیم به نفعمونه.با اینکه تلفنی نوبت داشتیم ولی باید حتما دفترچه میذاشتیم.حدودای یک و ربع که رسیدیم نوبت گرفتم و دیدم نفر26 منم.دکتر هنوز نیومده بود و من اومدم تو ماشین پیش بابایی.دکتر همون لحظه اومد و من تا ساعت دو تو ماشین کنار بابایی بودم. از وقتی که عمه بتول خونشون رو عوض کردن بابایی باید تو ماشین اونم تو گرما منتظر من بمونه.یه ساعتی تو مطب نشستم ولی نوبتم نشد اومدم بیرون. باز سوار ماشین شدم تا حدودای چهار.این دفعه که رفتم نوبتم شد و رفتم داخل.خانم دکتر گفت عفونت ادرار...
21 تير 1394

تاریخای جا به جا شده:D

آخ که چقد این دو روز سخت گذشت:(( اصلا من از اول بارداری با این تاریخای روز و هفته و ماه مشکل داشتم!دقیقا نمیدونستم چند هفتمه!الان با کلی تلاش و اینکه تو سایت هم یه چیزایی دیدم فک کنم که 36 هفته و 3 روزمه:دی!!پس هنوز 3 هفته و 3 روز به تولد دخملی مامان باقی مونده. چند شب پیش که خونه خودمون بودیم دوربین دایی منصور رو قرض گرفتیم تا یه خرده عکس از این لحظات ناب بارداری بگیریم.بابابی زیاد قلق دوربین دستش نبود واسه همین بعضی عکسامون خوب نشد میخواستم برم اتلیه ولی واقعا سخته برام.واسه همین ترجیح دادم خودمون تو خونه کلی عکس بگیریم و لذت ببریم. دختر گل مااماان فک کنم یه دو روزی خیلی اذیت شدی آخه مامانی از پریروز یه دردایی تو پهلو و کمرش داشت و بعد ه...
17 تير 1394

آخرین روزها...

نمیدونم تا کی بهم مهلت میدی که بیام و بنویسم... یه حس خاصیه وقتی هنوز نمیدونی تا کی وقت داری و کی میتونی دختر گلت رو بغل کنی؟اصلا یهووویی ممکنه بیاد و شاید هم تا اخرین روزهایی که وقت داره همونجا بمونه و جا خوش کنه و باید به زور بیرونش بیارن؟دختر گلم تو چیکار میخوای بکنی؟ دیشب دومین سالگرد عقد مامانی  و بابا بود البته به ماه قمری!یادمه که میشد سه شنبه شب و بابایی منو برد تا اشکذر تا روزم رو باز کنم و برگشتیم رفتیم ارایشگاه و من تا بعد از غروب ارایشگاه بودم. بعدش هم رفتیم محضر،حیف که از لحظه بله گفتن مامانی شارژ دوربین تموم شد و از بله من سندی در دست نیست.اون روز اول مرداد میشد!!! دیشب بابایی که اومد گفت همینجا خونه مامان فاطمه بخوابیم منم خ...
11 تير 1394

اولین روز هفته 37

من که اخرش از این روزا و فته ها سر در نیاوردم... امروز اگه اشتباه نکنم باید 37 هفته و 1 روزت باشه دخترم. تاریخی که سونو واسه زایمان زده دقیقا یه ماه دیگس!! جالبه که من حالا حالاها واسه خودم وقت گذاشتم. نمیدونم اگه یهویی مثلا فردا دلت خواست که بیای فک کنم من شوک زده بشم نمیدونم چرا؟ الان که ماشاالله روزا حسابی تکون میخوری و یه وقتایی خودت رو انگار مچاله میکنی یه سمت شکمم. هر چی هم بهت میگم خانومی من ،دختر مامان درست کن خودتو.انگار نه انگار!اصلا یه طرف شکمم قلبمه میشه میاد بالا یه طرفش خالی خالی میمونه. دیگه برات بگم تا مامانی روزا واست قران میخونه بعد نماز تا صدای مامان رو میشنوی شروع میکنی به وول خوردن از اینور به اونور.تکون خوردنات خیلی حس...
10 تير 1394

دختر تپلوی من:*:*

زینب خانوم مامانی حالش چطوره؟! دختر گل مامان خوبی عزیزم؟ دیروز که رفتم دکتر صدای قلبتو شنیدم خدا رو شکرررر که خوب بودی و قلبت خیلی خوب میزد.همش دارم فک میکنم صدای قلبت شبیه چیه؟اخه این قلب کوچولو تند تند میزد و داشت یه عالمه خون رو واسه دختر نازم میفرستاد. بعدش هم که دکتر سونو کرد و گفت ماشالله 2980 گرمی!!!من مونده بودم که نگران اینم که دخترم ریزه باشه ولس مثل اینکه ریزه نیستی و میخوای مثل مامانت تپل باشی نه مثل بابات!! آب کیسه آبت هم که خوب بود و دور سرت هم 90 بودش!! اینا مشخصاتی بود که دکتر از تو بهم داد. تاریخ زایمان هم اون گفت شش مرداد!ولی باز گفت سونوهای اولیه قابل اعتمادتره یعنی دهم یازدهم مردادماه! بعدشم که نامه بیمارستان رو بهم داد ...
7 تير 1394

خوابتو دیدم:))

دیشب خیلی خوب بود... دختر گل مامانی سلام. خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم به خاطر بلاگفا. درونم یه کم اشفته هست اونم به خاطر زایمان.نمیدونم از پسش بر میام یا نه؟ولی اینو میدونم که به خاطر سلامتی تو حاضرم هر کاری رو بکنم پس من حتما میتونم:)) دیشب خواب دیدم که دنیا اومدی صورت کوچولو و سفید با چشمای درشت مشکی و با یه عالمه ابرو و یه لب و دهن گوچیک و دماغ کوچولو.نمیدونم واقعا خودت این شکلی هستی یا نه؟ ولی من خیلی خوشم اومد از قیافت:)) امروز رو تو خونه موندم و بابایی اومد خونه پیشم الانم دو ساعتی میشه که خوابیده. منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام ببینم میتونم برات بنویسم یا نه. لپ تاپ بابایی دستمه و با اون نوشتن برام سخته. دوووووست دارم عزیز د...
4 تير 1394
1